به عنوان مثال, وقتي ارزش دلار در نيمة نخست دهة 1980 رشد كرد شركتهاي آمريكايي به سرعت سهم بازار جهاني خود را از دست دادند. همچنين در نيمة دوم دهة 1980 (بين سالهاي 1985 تا 1990), افزايش ارزش پولهاي اروپايي در برابر دلار آمريكا, موجب كاهش صادرات اروپا به ايالات متحدة آمريكا شد و تراز مثبت بازرگاني اروپا با آمريكا را به سرعت از بين برد.

اما درست در همين دورة زماني، ارزش ين در برابر دلار آمريكا 100% افزايش يافت. اين امر هزينه‌هاي توليد كالاهاي ژاپني را بر حسب دلار دو برابر ساخت. به طور طبيعي انتظار مي‌رفت كه تراز مثبت بازرگاني ژاپن با آمريكا نه تنها از بين رود بلكه اين تراز منفي نيز شود. اما چنين اتفاقي نيافتاد!

در سال 1990 مازاد بازرگاني ژاپن با آمريكا به 50 ميليارد دلار رسيده بود. حتي در سال 1991 نيز كه اين مازاد به 42 ميليارد دلار كاهش يافت, ژاپنيها توانسته بودند مازاد بازرگاني خود با اروپا و آسيا را به ترتيب 63 و 50 درصد افزايش دهند. چگونه ژاپن توانسته است از يك سنت معمول اقتصادي تخطي كند و اجازه ندهد كه افزايش ارزش پول ملي آن, تأثيري بر سهم آن در بازارهاي جهاني بگذارد؟

لستر تارو پس از تبيين دقيق سؤال فوق, جواب زير را براي آن برگزيده است:

“افزايش ارزش ين شركتهاي ژاپني را وادار كرد تا به هر نحوي كه شده كارايي خود را بالا ببرند. توفيق شركتهاي مزبور در افزايش “بهره‌وري” باعث شد كه افزايش ارزش پول ملي ژاپن, تأثيري بر سهم آن در بازارهاي جهاني به وجود نياورد.”